کنار من

ساخت وبلاگ
1. جنین زنده داخل رحمی 33 هفته است درون من زندگی میکنه که الان حدود 45 سانت قد و 2 کیلو وزن گرفته... جنین کوچکی درون من زندگی میکنه که هروز با ورم پاها و دستهایی که اول صبح راه رفتن و کمی سخت میکنه با من بیدار میشه، رانندگی میکنه و سرکار میاد و میگه میخنده و کار میکنه و غذا میخوره و شب خسته میره خونه... جنین کوچکم شبها با من کتاب میخونه و نماز میخونه و کارهای خونه رو انجام میده و گاهی دور از چشم بقیه وسایل سنگین و جابجا میکنه چون الان هردو مشغول تغییر خونه ایم، اومدیم خونه قشنگ خودمون ... جایی که جنین کوچولوی نیم متری من پاش رو به این دنیا میذاره و قراره سالهای سال با خوشی زندگی کنه...2. حتما مادر شدن فرآیند سختی باید باشه، پر از ترس و شوق و امید و نگرانی... تغییر شکل و سایز بدن خودت تا بتونه مهمون کوچولویی رو واسه نه ماه پذیرا باشه تا تغییرات روحی و هورمونی که تو رو لطیف تر و مهربون تر میکنه و شاید گاهی دل نازک تر و حساس تر... حتما همه اینها زندگیت و تغییر میده تا بعد که اون جنین کوچولوی نیم متری داخل رحمی به یه نوزاد کوچولوی معصوم تو بغلت تبدیل بشه... شاید تازه اون موقع تمام نگرانی ها و خوشحالی هات مشهودتر و ملموس تر بشه... وقتی بغلش میگیری و با تمام عشقت از شیره وجودت بهش می بخشی، همون طور که نه ماه با تمام عشقت از خون و استخون و انرژیت بهش بخشیدی... این فرآیند، یعنی سهیم کردن تمام وجودت و جون و عمر و روحت با یکی دیگه برای باقی عمرت، یعنی بخشیدن از تک تک سلولهات به موجود دیگه ای تا رشد کنه و جون بگیره و بیاد ادامه تو رو زندگی کنه، خیلی خیلی شگفت انگیز و ترسناکه... اما تمامش رو دوست دارم هرچند هنوز نمیدونم چه روزهایی رو پیش رو دارم و چه اتفاقاتی قراره بین من و اون جنین زنده کنار من...ادامه مطلب
ما را در سایت کنار من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : harfhaye-tanhayi بازدید : 23 تاريخ : چهارشنبه 2 اسفند 1402 ساعت: 15:42

حرفــــــ های تنــــــهایی اینجا برایم حکم دفتر کاهی چهل برگی با خط های آبی را دارد که اولین نوشتن هایم را آغاز کردم
جایی که می شود حرف هایی را که گفتنی نیستند نوشت
و سبک شد
حرف هایی که مخاطبی ندارد

کنار من...
ما را در سایت کنار من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : harfhaye-tanhayi بازدید : 107 تاريخ : سه شنبه 30 آبان 1402 ساعت: 20:52

زندگی متاهلی جور خاصیه، انگار هر اتفاقی چالشی میشه واسه روبرو شدن با خودت و فکر کردن به اینکه چه تصمیم و رفتاری میتونه بهتر باشه... چالش هایی که شاید هرگز با کس دیگه ای رخ نده، چون هیچکس دیگه ای اندازه همسرت بهت نزدیک نیست و بالا و پایینت رو نمیشناسه...1. چالش اول این بود: صبح از خواب بیدار شدم و آماده رفتن به سرکار، لباس محسن و اتو زدم و آشغالا رو جمع کردم که ببرم بیرون و داشتم دور خودم میچرخیدم که محسن از اتاق اومد بیرون و داد و بیداد که چرا جلوی در زودتر از من آماده نیستی؟!!! بیست دقیقه بعد از من بیدار شده و لباس و غذاش رو که آماده کردم برداشته و داره میره و غر میزنه سر من!!! بهش گفتم آخرین باریه که باهات میام سرکار... میدونم که شب دیر خوابیده و کلا صبحها که از خواب بیدار میشه خیلی خوش اخلاق نیست، میدونم که بعد چند دقیقه آروم میشه و از رفتارش پشیمون میشه، ولی چیزی درونم میگه نباید اجازه بدم با من اینجوری رفتار کنه و برام مهم نباشه... بارها بهش گفتم سر من داد نزنه ولی وقتی به قول خودش روتین ذهنیش بهم میریزه، عصبی میشه... من میدونم که محسن آدم عصبی و زودجوشیه، میدونم بعدش آروم و مهربون میشه، میدونم که مثل بچه ها بدقلقه و باید باهاش راه بیام تا آروم بگیره، ولی از اینکه با من اینطور رفتار بشه اصلا خوشم نمیاد... به خودم حق میدم که منم ناراحت بشم و سرش داد بزنم چون حق با اون نیست... دارم فکر میکنم باید سر حرفم بایستم و مقابل خشونت غیر منطقی که داره سکوت کنم تا آروم بگیره و زندگی همینجور ادامه داشته باشه یا اینکه بدون لجبازی کردن تا وقتی این رفتار رو داره باهاش کاری نداشته باشم...؟2. از مهمونی رفتن و مهمونی دادن واقعا خسته شدم. دلم میخواد یکماه هیچ جا نرم و هیچ کس و نبینم. حالا ا کنار من...ادامه مطلب
ما را در سایت کنار من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : harfhaye-tanhayi بازدید : 51 تاريخ : پنجشنبه 12 مرداد 1402 ساعت: 15:51

همیشه فکر میکردم حرف زدن جواب میده... اصلاً از اول عمرم تا بحال فکر میکردم وقتی از دست کسی رنجیدم، وقتی رفتاری یا کاری رو نمیتونم تحمل کنم، وقتی چیزی رو میخوام به دست بیارم، با حرف زدن میتونم طرفم رو قانع کنم... همیشه فکر میکردم حرف زدن جواب کاره!!!اما نیست...من نمیتونم با حرف زدن آدمها رو مجبور به انجام کاری کنم که دلشون نمیخواد، هرچند که فکر کنم حرفام خیلی درست و منطقیه... هرچند فکر کنم کلی دلیل دارم که باید به حرفم گوش بده... اما این خودخواهیه... و من تمام این سالها خودخواه بودم، فقط نفهمیده بودم چقدر خودخواهم تا اینکه آدمی که به حرفم گوش نمیداد رو نتونستم ترک کنم... مجبور بودم بمونم و باهاش زندگی کنم... نتونستم وقتی به نیازها و خواسته های من بی توجهی میکنه، ترکش کنم یا نادیده اش بگیرم!شاید این سخت ترین درس زندگیم بود... سازگاری با آدمی نزدیکی که با حرفهای من قانع نمیشه و به حرفم گوش نمیکنه!!!راستش این حالتم رو دوست ندارم، این لجبازی و مدام غر زدن رو نمیخوام جزوی از من باشه. دلم میخواد صبور باشم و سکوت کنم وقتی اوضاع طبق میلم پیش نمیره... دلم میخواد وقتی میبینم فاطمه و مصطفی قرار نیست قانع بشن و فکرشون رو عوض کنن، صبور باشم تا زمان بگذره و انقدر با خودم درگیر نباشم. دلم میخواد وقتی محسن تو کار خونه همکاری نمیکنه، دندوناش و هرشب مسواک نمیزنه، شبا دیر میخوابه، زیاد سرکار میمونه، شبا دیروقت میره بیرون، به اندازه ای که میخوام بغلم نمیکنه و بهم محبت نمیکنه، صبور باشم و مدام غر نزنم. پی نوشت: برای آرامش خودم که خیلی وقتی حسش نمیکنم، این هفته رو هفته غر نزدن و صبر کردن نامگذاری میکنم. شاید زندگی همینه که هست و حتما همینطوره که همینه که هست! کنار من...ادامه مطلب
ما را در سایت کنار من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : harfhaye-tanhayi بازدید : 52 تاريخ : پنجشنبه 12 مرداد 1402 ساعت: 15:51

فراتر از همه چیز دلم میخواهد بدانی که دوستت داریم و دوست داشتنی هستیتو این را از کلمات و اعمال من خواهی آموختنحوه برخورد و رفتار من با تو و با خودمبه ما درس عشق خواهد دادهربار که مرا در حال تمرین مهربانی نسبت به خودمو پذیرش نقص هایم میبینیمی آموزی که سزاوار دوست داشته شدن، تعلق و شادی هستیما تلاش می کنیم و به خود اجازه دیده شدن می دهیمو می دانیم که آسیب پذیریمو از این طریق شهامت را در خانه تمرین می کنیمنقاط ضعف و قوت مان را با یکدیگر در میان می گذاریمبرا هر دوی اینهاضعف ها و قدرت هادر خانه ما جا هستمی خواهم شادی را حس کنیپس در کنار هم آسیب پذیر بودن را یاد می گیریمدر کنار هم گریه می کنیمو با ترس و اندوه روبرو می شویمدلم میخواد دردهایت را از تو دور کنمولی به جای آن در کنارت می نشینمو به تو می آموزمکه چطور دردهایت را حس کنیبزرگترین هدیه که می توانمدر سفر زندگی کردنبا تمام وجود به تو بدهم، این است کهبا تمام وجود عشق بورزیو با شهامت وارد میدان زندگی شویما با هم می خندیممی خوانیمخلق می کنیمهمیشه می توانیم در کنار هم خود واقعی مان باشیمهرچه هستی، هرچه هستیهمیشه به اینجا تعلق داری...به خانه اتکامل بودن را به تو نمی آموزم ولی اجازه می دهم شاهد اعمال و رفتار من باشیو دیدن تو همیشه برای من مقدس خواهد بودحقیقتاًعمیقاًفقط دیدن تو...کتاب جرات بسیار، اثر برنه براون کنار من...ادامه مطلب
ما را در سایت کنار من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : harfhaye-tanhayi بازدید : 53 تاريخ : پنجشنبه 12 مرداد 1402 ساعت: 15:51

سلاممدتهاست که ننوشتم و نمیدونم به این خاطره که کمتر فکر میکنم و بیشتر مشغول روزمرگی زندگی شدم، یا مسائل پیش پا افتاده شده و شایدم از احساساتم دور شدم...بهرحال الان وقت قشنگیه واسه نوشتن، آفتاب افتاده رو کوههای پر از برف و سفید و آسمون آبی تر از هر موقع دیگه ایه...1. خوشحال باشم یا مبهوت؟ تا سه هفته دیگه اینجا رو ترک میکنم، بعد از 9 سال... با همه اتفاقات خوب و بدی که داشت... با خوشحالی و خوش شانسی ها، با تلخی و دوستی و قهر با همکارام، و با اتفاقات خوب و عجیبی که تو این 9 سال اتفاق افتاد... و میرم تا شانس جدیدم رو امتحان کنم، تو یه شرکت دیگه که خیلی بزرگ و حرفه ای داره کار میکنه... و من هنوز مبهوتم که چطور این کار رو پیدا کردم... امیدوارم همه چیز خیلی بهتر از اونچه انتظارش رو دارم پیش بره... توکل به خدا2. آقای ب امروز واسه همیشه از شرکت رفت و بازنشست شد... پشت این صندلی خالی کس دیگه ای میشینه که نمیدونم چطور قراره به ما و دنیا نگاه کنه... از آقای ب خاطرات ناراحت کننده و گاهی خوشحال کننده ای داشتم، ولی احساسم نسبت به رفتنش خوشحالی همراه با دلتنگی بود... از اینکه وقتی میره نمیتونم از ته دل ازش تشکر کنم و هدیه ای براش بگیرم و آرزوهای خوب بکنم، احساس عذاب وجدان میکنم، ولی همه اینها به این خاطره که ازش دلگیرم و نمیتونم واقعی و با احساس خوب بدرقه اش کنم... شاید من سنگدل و بی گذشت باشم، ولی احساس میکنم آدمها خودشون مسئول رفتار دیگران هستن و این نتیجه برخوردایی بوده که باهام داشته... بهرحال روزی هم که من از این شرکت میرم، مطمئناً مرجان خیلی خوشحال میشه... انقدر رابطه اش باهام خرابه که حتی جواب سلام خداحافظی رو هم نمیده و منم بهش بی محلی میکنم... کار کردن تو محیطی که میدونی یه نفر ازت کنار من...ادامه مطلب
ما را در سایت کنار من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : harfhaye-tanhayi بازدید : 66 تاريخ : چهارشنبه 19 بهمن 1401 ساعت: 16:13

زنه کارآفرین بوده و شرکاش بهش خیانت میکنن، بعد میره خودکشی کنه که یه بلیط همایش توسعه فردی رو میزش میبینه. به خودش میگه برم این همایشه اگه خوب بود خودم و نمیکشم، اگه خوبم نبود که هیچی... میره اونجا سخنرانه چهارتا جمله انگیزشی میگه و نقش بر زمین میشه... بعد بغل دستیش که از قضا یه مرد هنرمند خوش قلب بوده بهش میگه تو خوشت اومد از این حرفا؟... مرد خردمند بی خانمان پشت سرش میگه از قضا من با همین حرفا زندگیم و عوض کردم!!!بعد سه تایی سوار جت شخصی مرد بی خانمان میشن میرن جزیره خصوصیش تا درس فرزانگی یاد بگیرن!!! (اگه اینجا بود که مطمئنا طرف و میبردن واسه قاچاق اعضای بدن)... خلاصه بهشون یاد میدن که اگه 5 صبح بیدار بشن و زودتر از بقیه کاراشون رو شروع کنن به موفقیت های متعالی دست میابند که دیگران ناکام موندن... بعدش هم چهارتا از این حرفا که تسلیم نشو و ادامه بده و تغییر سخته و عادت کن پنج صبح بیدار بشی و موبایلت و قورت بده... از اونجا هم با هواپیمای شخصی مرد بی خانمان! میرن هند و ایتالیا و آفریقا و یه سفر دور دنیا...آخر داستان هم مرد هنرمند خوش قلب با زنه ازدواج میکنه، مرد بی خانمان میره شرکت زنه رو شش دانگ واسش میخره و بعدشم می میره و هواپیما و جزیره اش رو میده به اونا... خلاصه زنه میشه موفق ترین کارآفرین دنیا و مرد میشه سرشناس ترین هنرمند... فقط چون عادت کردن پنج صبح بیدار بشن و عادت های خوب در خودشون پرورش بدن...!پی نوشت اول: اینکه توی 15 سالگی از کتابای انگیزشی روانشناسی حالم بهم میخورد، مبهم گویی و جملات قلمبه سلمبه ای بود که نه شعوری پشتش بود و نه راهکاری جلو روش... همیشه هم تعجب میکردم آدما چطور با این کتابا متحول میشن؟ فکر کن 5 صبح بیدار بشی و در عرض یکساعت هم ورزش سخت کنی ، هم ع کنار من...ادامه مطلب
ما را در سایت کنار من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : harfhaye-tanhayi بازدید : 80 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 12:46

ما انسان های فانی، از چاشت تا شام سرخوردگی های فراوانی را فرو می دهیم، جلو ریزش اشکهایمان را می گیریم و اندکی رنگ می بازیم، و در پاسخ به پرسش های این و آن می گوئیم "آه، چیزی نیست". غرور به کمکمان می آید و غرور، هنگامی که یاریمان می کند رنجش های خودمان را پنهان بداریم- نه اینکه دیگران را برنجانیم- صفت بدی نیست.شخصی که تنها در طی رفت و آمدهای کوتاه یکی دو هفته خیال انگیزی که دوران نامزدی نام دارد با خلق و خویش آشنا می شوید، هنگامی که در روزهای پیاپی دوران زناشویی می بینیدش، شاید از آنچه می پنداشتید بهتر یا بدتر بنماید، اما مسلماً دیگر همان شخص نیست. و اگر ما خود تغییرات همانندی در برابر تغییر آن دیگری به نمایش نگذاریم، تاثیر آن بسیار زود محسوس می شود. همخانه شدن با آشنایی که پیش از این شیفته اش بودید یا دیدن سیاستمدار محبوبتان در وزارتخانه شاید همین تغییر زودرس را به دنبال بیاورد، در این گونه موارد هم در آغاز کم می دانیم و زیاد باور داریم، و گاه کار به جایی می کشد که جای این دو کمیت را باژگونه می سازیم. در دوران نامزدی همه چیز موقتی و مقدماتی به نظر می رسد، و کوچکترین نمونه فضیلت یا هنر نشانه ای از وجود انبارهای انباشته ای پنداشته میشود که در دوران فراغت زناشویی خود را به نمایش خواهد گذاشت. اما همین که از آستانه ازدواج پا به داخل می گذارید، توقعات روی زمان حال متمرکز می گردد. همین که سفر زناشویی آغاز گردید، غیر ممکن است متوجه نشوید راه به جایی نمی برید و دریا به هیچ رو نزدیک نیست – و، در واقع، در لگن آبی به دریانوردی مشغولید.چه ذهن هایی که بی ثباتی دیرپایی از خود بروز می دهند هسته محکم چند عادت را در خود جای داده اند؛ گاه مردی را می بینید که در مورد همه دلبستگی های خود نااستوار کنار من...ادامه مطلب
ما را در سایت کنار من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : harfhaye-tanhayi بازدید : 92 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 12:46

1. بعد از تموم شدن میدل مارچ دلم میخواست برم تو خیابون راه برم و گریه کنم. به داستان زندگی دورتا، سلیا، مری و روزاموند فکر کنم و به بازیهای روزگار لبخند تلخ و شیرین بزنم... بعد دلم خواست کاش منم داستان نویس بودم، آخه چطور آدم میتونه انقدر عمیق و وسیع زندگی آدمها رو درک کنه و احساساتشون رو تشخیص بده؟... صحنه هایی که تو خونه روزاموند و لایدگیت میگذشت خیلی زیاد واقعی و ملموس بود، احساساتی که فرد به مری داشت و تصور و خیالات و روح بزرگی که دورتا داشت... انگار تو این یکی دو ماه با آدمهای میدل مارچ زندگی کردم و بارها بهشون فکر کردم... جورج الیوت واقعا نویسنده بزرگیه که میتونه انقدر ذهن و روان آدمها رو درگیر داستانهاش کنه...از میدل مارچ یاد گرفتم که قلب و احساس و شعور آدمها خیلی مهمتر از قیافه ظاهریشونه (جورج الیوت)، یاد گرفتم فکر کردن به آرزوهای بزرگ به ما امیدهای واهی میده و آرزوی اینکه بتونی کار مفیدی بکنی شاید همیشه ما رو در اون مسیر قرار نده اما در نهایت باعث میشه سهمی از قدمهای بزرگ داشته باشی، یاد گرفتم آدمهایی که حرفهای بزرگ میزنن لزوماً کارهای بزرگ نمیکنن و امید اینکه بتونی به روحهای بزرگ نزدیک بشی گاهی با ناامیدی از شناختن چاله چوله های شخصیت آون ادم همراه میشه، یاد گرفتم گاهی با وجود همه دردی که روی سینه ات سنگینی میکنه باید احساساتت رو خفه کنی و کاری رو انجام بدی که درست میدونی (دورتا)، یاد گرفتم پشت لبخند ملیح و صورت لطیف دختری زیبا چه شیطان خودخواه و یکدنده ای میتونه زندگی کنه و با خونسردی روحت رو بخوره و تمام مدت فکر کنه که داره کار درست و منطقی میکنه، یاد گرفتم مردای بزرگی اینجوری زیر بار عشق ظاهری میرن که به قول معروف از بیرون دیگران رو میسوزنه و از تو خودشون رو (روز کنار من...ادامه مطلب
ما را در سایت کنار من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : harfhaye-tanhayi بازدید : 75 تاريخ : شنبه 8 بهمن 1401 ساعت: 12:46

با این بهونه های کوچیک دلم خوش میشه... با دسته گل سرخی که از تو اتوبان برام میخری... از گرمی دستات که تکیه گاه دنیام شده... از آغوش امنت که هنوز برام دلچسب ترینه...با اینا بار دلتنگی و گرفتگی این روزهام و ندیده میگیرم . اینکه دوست دارم هرچه زودتر از این شرکت برم و بعدش ... نمیدونم چی! دلم میخواد وقت بیشتری واسه خودم تو خونه داشته باشم، به کارهای خونه برسم و کتاب بخونم و ساز بزنم، و یه کار پارت تایم که باهاش حالم خوب باشه. با این گلها هوای گرفته این دنیا رو که پر از بوی ناامنی شده، تحمل میکنم. با گلهایی که بوی دوست داشتن تو رو میده... کنار من...ادامه مطلب
ما را در سایت کنار من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : harfhaye-tanhayi بازدید : 134 تاريخ : چهارشنبه 8 تير 1401 ساعت: 0:37